بالاخره بعد دو هفته ی سخت اومدم صرفا اعلام حضور کنم اینجا خاک نخوره.
ولی ذهنم انقدر بسته و پر شده که خبری برای گفتن نیست.
امروز سوار تاکسی که شدم بیام خونه سلام کردم به خانومی که جلو نشسته بود و یهویی دیدم اوا این که ستاره ئست. و کل راه تا خونه رو با هم حرف زدیم. و شاید جزو بهترین اتفاقات این چند روز بود این ملاقات کوتاه چند دقیقه ای.
زندگیتون پر باشه از این لحظات ناب کوتاه.
و سعی کنین بخندین تو این روزای سیاه. توی این ایران خسته.
منبع
درباره این سایت